گفتمانهای رهاییبخش هویت محور که خود در طول تاریخ توسط مقولههای هویتی متکی به قدرت تحت سلطه قرار گرفتهاند باید چه نوع شناخت سیاسی داشته باشند تا بعد از رهاییشان همان گفتمان مسلطی را که قبلا به نقد آن میپرداختند، بازتولید نکنند؟
این سوالی است که استاد فلسفه سیاسی، وندی براون [Wendy Brown]در مقاله “وابستگیهای زخمی” [Wounded Attachments] به آن میپردازد. براون با این سوال در پی بررسی راههای نجات گفتمانهای رهاییبخش از سلطه میباشد. راههایی که نه تنها توسط سیاستهای سلطهگران محدود میشوند بلکه توسط وابستگیهای خود گفتمانهای رهاییبخش نیز واژگون میشوند. گفتمانهای رهایی بخشی که ناخودآگاهانه ، در نهایت خود تبدیل به چیزی که نقد میکنند میشوند. این همان چیزی است که گروههای محروم از قدرت را از ایجاد هویتهای جدید، اشکال جدید بیان، و شیوههای جدید سازماندهی بر اساس شرایط خودشان باز میدارد، و آنها را مجبور به بازتولید هویتهای از پیش تثبیت شده (که خودشان بر ساختارهای قدرت موجود متکی هستند) میکند. برای مثال بعضی اوقات شاهد گفتمانهایی میشویم که در حین نقد نژادپرستی، تبعیض و سرکوب، ناخودآگاهانه، خود از عناصر گفتمان سرکوبگر استفاده میکنند. این را نباید با این ادعای محافظهکارانه “سیاست های هویتی ذهنیت قربانی تولید می کنند” اشتباه گرفت. انتقاد براون بیشتر به نوعی از هویتطلبی است که برای تعریف هویت خود به دنبال هویتهای سرکوبگر موجود، که اغلب بر ساختارهای قدرت متکی هستند میرود.
براون برای توضیح این مسئله از مفهوم “رسانتیمان” [Ressentiment] استفاده میکند. مفهومی که نیچه در کتاب “تبارشناسی اخلاق” خود مطرح کرده است. نیچه در این کتاب بین اخلاق ارباب و برده تمایز قائل میشود. اربابان زندگی خود را تأیید میکنند، آنها خود را بر اساس شرایط خود تعریف میکنند و از این «خود بنیاد بودن» لذت میبرند.
از سوی دیگر، بردگان قادر به تأیید نیستند و فقط میتوانند اخلاق ارباب را نفی کنند. بنابراین بر اساس شرایط ارباب زندگی میکنند و به اربابان حس رسانتیمان (نوعی کینه توزی) دارند. تناقض در اینجاست که بردگان درحالی که از اربابان خود دلخور هستند فقط با ارجاع به اربابان میتوانند هویت خود را تعریف کنند. آنها هر چه ارباب نیست هستند و به این ترتیب بردگان با وجود طرد ارباب به ارباب وابستهاند و به نوعی تبدیل به سایهی اربابانشان میشوند.
رسانتیمان حسی است که بردهها را وادار میکند منفینگر باشند، از زندگی خود لذت نبرند، و در نتیجه برای تعریف خودشان مجبور به استفاده از چهارچوب محدودی بشوند که اربابشان برای آنها فراهم میکند.
خواسته یا ناخواسته در روابط اکثریت-اقلیت، گفتمان مسلط و صاحبان قدرت (اکثریت) گفتمان گروههای تحت ستم (اقلیت) را محدود میکنند تا عاملیت را از آنها بگیرند. سالها شاهد این بودیم که گروههای اتنیکی غیرفارس در ایران از طرف گفتمان مسلط مجبور به این شدهاند که به جای ارائه جواب به سوال “من چه کسی هستم” به سوال “من چه کسی نیستم” محدود شوند. برچسبهای بی اساس و سیاستهای سرکوبگر حاکم همیشه سعی کرده است این گروهها را در دایره جملات “من تجزیه طلب نیستم”، “من قومگرا نیستم”، و “من تروریست نیستم” محدود بکند تا آنها نتوانند تعریفی خود بنیاد و مستقل برای سوال “من چه کسی هستم؟” ارائه بکنند و یا تعریفشان از خود را متناسب با چهارچوب گفتمان مسلط انتخاب بکنند. بر اساس این چهارچوب گروههایی که صاحب قدرت هستند از آن چیزی که هستند لذت میبرند، در عین حال گروههایی که صاحب قدرت نیستند در حالت همیشه تدافعی و از پنجره کینه به زندگی نگاه میکنند. این نگاه منفی و محدود باعث میشود که گروههای تحت سلطه ناخودآگاه به دنبال نوعی از سیاست هویتی بروند که یا عاملیت را از آنها میگیرد و یا باعث میشود تا این گروهها تابع همان گفتمان مخربی باشند که آن را نقد میکنند.
برای رهایی از این چهارچوب محدود کننده، گروههای تحت ستم باید به دنبال ارائه تعریفی از هویت خود باشند که این تعریف برگرفته از ارتجاع، رسانتیمان و چهارچوب گفتمان مسلط نباشد و به صورت خودبنیاد بتواند جریانی مترقی ایجاد بکند.
رسانتیمان باعث ایستایی میشود، این حس به شما میگوید که شما عاملیتی ندارید و فقط میتوانید در چهارچوب تعریف شده توسط ارباب واکنش نشان دهید. شاید کمپین منوفارسی مثال خوبی بود تا متوجه بشویم که حتما لازم نیست منتظر حادثهی نژادپرستی در برنامه فیتیله باشیم تا به فکر واکنش و دفاع از حقوق خود بیافتیم. این کمپین نشان داد که گروههای تحت ستم سیستماتیک همواره با ابزار خود میتوانند بدون منتظر بودن به یک اتفاق خاص از طرف سیستم مستبد، خود شروع کننده جریانی باشند که این بار سلطه را به واکنش و رسانتیمان وادارد. شاید این شروع خوبی باشد تا بتوانیم بعد از بیان دردها و رنجهایمان به جای وقت تلف کردن با “من چه کسی نیستم” به صورت مستقل شروع به تعریف “چه کسی هستم” بکنیم.