سخنان غلامحسین ساعدی درباره فرقه دموکرات آذربایجان 

Google+ Pinterest LinkedIn Tumblr +

 

 

 

مصاحبه‌گر- فعالیت حزب توده در تبریز در آذربایجان بطور کلی در آن موقع با فعالیت فرقه دموکرات ادغام شده بود؟ 

ساعدی- سنکرون بودند، می‌دانید؟ در یک طیف بودند ولی اگر یادتان باشد فرقه دموکرات خیلی دقیق با حزب توده اختلافات عمیقی داشت، سال ۱۳۲۴ را می‌گویم. زمان پیشه‌وری حزب توده با خط مشی فرقه شدیدا  مخالف بود. من یک دوستی داشتم که پیرمردی انشاءالله هنوز زنده باشد ولی فکر می‌کنم که زنده نباشد – نه زنده نیست، بود او برای من تعریف می‌کرد که از طرف حزب توده ، قاضی دادگستری هم بود، مامور شده بود که بیاید برای بهم ریختن جلسه رسمی فرقه و او آمده بود در تبریز و صندلی را برداشته بود و به طرف پیشه‌وری پرت کرده بود. من می‌خواستم ته و توی قضیه را دربیاورم که ببینم چرا با پیشه‌وری مخالف است. پیشه‌وری آدم فوق‌العاده‌ای بود از یک نظر و از خیلی نظرهای دیگر یکی اینکه شخصیت بی‌نظیری بوده که در مورد این آدم وحشتناک ظلم شده، تا آنجایی که من از این‌ور و آن‌ور شنیدم. 

مصاحبه‌گر- ممکن است این را توضیح بدهید. 

ساعدی – البته از نظر اخلاق شخصی پیشه‌وری نادر بود که با جماعت ۵۳ نفر او را گرفته بودند این جزو ۵۳ نفر نبود ولی با آنها هم بند بود و پیشه‌وری آدمی بود که در رفتارش اینکه مثلا غذا را از سیب آنها نخورد، مراعات آنها را بکند و به دیگران برسد از آنجا … 

یک آدم با فرهنگ بود و می‌دانست چکار می‌تواند بکند و من فکر می‌کنم اگر کسی بخواهد این کار را بکند تنها سند زنده در شرایط فعلی آقا بزرگ علوی است. آقا بزرگ راجع به پیشه‌وری خیلی حرف‌های فوق العاده دارد و یکبار هم که به تهران آمده بود با هم قرار گذاشتیم که بنشیند و اینها را بنویسد. 

مصاحبه‌گر- قرار است که با ایشان مصاحبه کنیم. 

ساعدی – آره. آقا بزرگ یک نظر حیرت‌آوری راجع به پیشه‌وری دارد نه راجع به عقاید سیاسی‌اش. می‌گفت این آدم درست عین یک الماس تراشیده شده است. اگر روزنامه‌نگار بوده اگر نمی‌دانم … و واقعا هم در مقابل لومپن‌هایی که زمان فرقه دموکرات هر کدام از یک گوشه از این‌ور و آن‌ور ریخته بودند و قدرت را می‌خواستند به دست بگیرند فراوان بودند پیشه‌وری واقعا  یک انتلکتوئل(روشنفکر) بود. یک اتوپیست بود منتهی توتالیتر نبود و آن اتوپیایی که توی ذهنش بود ایجاد یک نوع سوسیالیسم قابل انطباق در متن جامعه وبعدها وقتی آدم مثلا می‌نشیند و کارهایش را نگاه می‌کند یا حرف‌هایش را می شنود یا رفتارش را حتی! اصلا من هیچ یادم نمی‌رود این قضیه بچه بودیم کوچولو ریزه میزه این‌ها یک سال حکومت کردند. 

مصاحبه‌گر – شما خودتان اصلا پیشه وری را دیده بودید؟ 

ساعدی- بله فراوان. پیشه وری اصلا بین مردم می‌رفت و می‌آمد. آن کاویانی که با اسب می‌آمد و دکان‌ها را سر می‌زد. در عرض یک‌سال کارهایی که کردند یک‌دفعه .. توی تبریزی که در آن موقع فقط ۱۲۰ متر آسفالت بود(آن موقع از میدان شهرداری تا سر خیابان تربیت)، یک دفعه همه جا را پروژکتور گذاشتند و تبریز یک دفعه آسفالت شد. دانشگاه را پایه‌اش را اینها ریختند. رادیو را آنها گذاشتند و نمیدانم پارک. پارک نه به آن معنی مثلا باغ گلستان تبریز یک‌دفعه تبدیل شده بود به محل تفرج مردم، و آن تب و تاب هم بود من دقیقا یادم می‌آید که حومه‌هایی ، حومه مثل کمیته‌هایی که حکومت فعلی الان دارد ، در هر محل بود و افراد آنجا می‌رفتند و مشق می کردند ما بچه بودیم می‌رفتیم برای تماشا. 

توی حومه‌ها مثلا رفتارشان آن طوری بود که اصلا درست تبدیل شده بود به جای زوار مثلا هر کس شب که می‌شد می‌رفت توی آن حومه می‌نشستند حرف می‌زدند. جو خیلی دوستانه بود و یک عده می‌ترسیدند و این ارباب‌ها و اینها زده بودند به چاک. یک همسایه ما داشتیم که یک‌سال مخفی شد ، ده فراوان داشت. آن لیقوانی صاحب دهی را که دهاتی‌ها کشتند تمام ارباب‌ها ترسیده بودند و رفته بودند تو زیرزمین فکر می‌کردند که حکومتی که .. واقعیت هم این بود که اصلا پایه و فکر فرقه دموکراتی‌ها اصلا نوع کارکردش بیشتر روی چیز دهقانی بود به نهضت دهقانی بیشتر توجه می‌کرد تا مثلا فرض کنید الکی پرولتر درست بکند یا بتراشد. روی دهاتی‌ها. البته بعد از سقوط فرقه دموکرات که آن‌موقع اصلا همه‌مان از اینها می‌ترسیدیم و حتی قضیه‌ای که من خیلی جالب یادم هست مثلا ما جوانان را که به سازمان مخفی فرقه دموکرات آذربایجان پیوسته بودیم، می‌فرستادند برای تبلیغ در دهات. خود من دوره‌ی دبیرستان مثلا پا می‌شدم می‌رفتم یک دهی بود به اسم «پینه‌شلوار»( پینه‌ی شلوار) می‌رفتم آنجا توی میدان و مثلا به‌عنوان تحقیق آمدیم و می‌گفتیم که ارباب به شما ظلم کرده و حق حقوقتان را بگیرید و فلان و بهمان. بیشتر کانالیزه می‌شد به‌ طرف نهضت دهقانی که با شرایط جامعه آن‌روزی بیشتر قابل تطبيق بود. بعد آن موقع اینها چیزی هم که خیلی خیلی وجود داشت چند تا کارخانه خیلی عمده در تبریز بود.

دوتا کارخانه کبریت‌سازی بود یک کارخانه قالی‌بافی و نساجی بود به اسم «پشمینه» و خیلی از کارگرها همه‌ی اینها تقریبا می‌شود گفت اصلا خیلی رادیکال و چپ بودند. حتی اولین کاری که بعد از ۲۸ مرداد کردند بستن کارخانه پشمینه بود و من یادم هست که تمام کارگران کارخانه پشمینه تبدیل به راننده‌های اتوبوس شهری شدند و آن موقع ایستگاه نبود هر کجا مسافر دست بلند میکرد سوار می‌شد بیشتر طبقه‌ی پایین را از لجشان سوار می‌کردند، معذرت میخواهم بعد از سقوط آذربایجان 

بعد از سقوط حکومت فرقه دموکرات آذربایجان. فقط طبقه ی پایین ، دهاتی ، کاسب ، محصل. اینها را سوار می‌کردند و از جلوی پولدارها به سرعت رد می‌شدند. 

مصاحبه‌گر – آقای ساعدی شما تا آنجا که بخاطر می‌آورید برای ما راجع به جریان فرقه دموکرات توضیح بدهید چون جریان فرقه دموکرات ابتدا به عنوان تشکیل انجمن ولایتی و این حرف‌ها شروع شد ولی بعدها خب پیشه‌وری سخنرانی کرد و گفت که ملت ما لیاقت اداره‌ی ارتش خودش را دارد و این در ذهن خیلی از اشخاص ترجمه شد به تجزیه‌طلبی که در واقع اگر یک حکومت خود مختار محلی است، به این معنا که اگر تصدی امور محلی را می‌خواهد به عهده داشته باشد ارتش برای چه می‌خواهد و قوای مسلح برای چه می‌خواهد که داشته باشد. نظر شما راجع به این جریان چیست؟ آیا واقعا  پیشه‌وری تجزیه‌طلب بود تا آنجا که شما به خاطر دارید؟ 

ساعدی – والله ببینید این اصطلاح تجزیه‌طلب را من اصلا به این معنایش نمی‌فهمم، تجزیه‌طلب یا غیر تجزیه‌طلب و این چیزها در واقع توی ذهن من یک جنبه‌ی اخلاقی دارد. تجزیه‌طلبی چیست؟ مثلا فرض کنید که بنده و سرکار اینجا زندگی می‌کنیم من موقع خواب خرخر میکنم شما هم مثلا نمی‌توانید در یک اتاق با من بخوابید می‌گویید که آقا اینجا پرچین بزن من آنجا می‌خوابم، آیا این تجزیه‌طلبی است؟ خب شما حق دارید. مسئله این هست که اگر از اول بگوییم تجزیه‌طلبی بد است یا بگوییم تجزیه‌طلبی خوب است، اگر این دو تا را از همدیگر تفکیک بکنیم. اگر خوب باشد خوب کاری کرده، بد باشد بدکاری کرده، یعنی جنبه‌ی واقعا  اخلاقی پیدا می‌کند. 

مصاحبه‌گر – حالا این به نظر من یک جنبه‌ی سیاسی هم دارد و آن مسئله‌ی حاکمیت ملی است و در واقع تجزیه‌ناپذیر است و جدا کردن مسئله حاکمیت ملی از تصدی امور. فرضا  می‌تواند که یک جایی محققا می‌بایستی که تصدی امور محلی به عهده‌اش باشد. اما وقتی که به مسئله‌ی عرض کنم خدمتتان ارتش و دولت مجزا و اینها می‌رسد، آن دیگر در واقع به نظر شما لااقل تجزیه حاکمیت ملی نمی‌آید؟ 

ساعدی – منظور از حاکمیت ملی چیست ؟ 

مصاحبه‌گر – منظور از حاکمیت ملی منظور من حالا نه صحبت می‌کردم … 

ساعدی – حکومت مرکزی است ؟ 

مصاحبه‌گر – نه، یک فرد ایرانی این حق را دارد که در امور سایر جاهای مملکت هم اظهارنظر بکند و دخالت بکند. فرض بفرمایید که یک آدم گیلانی هم حق دارد که درامور آذربایجان فرضا اظهار نظر بکند و دخالت بکند و بر عکس یک آذربایجانی هم چنین حقی را دارد که در امور گیلان چنین کاری را بکند. اگر ما اینها را از همدیگر جدا بکنیم و حاکمیت ملی را در واقع تجزیه بکنیم خب این اسمش در واقع جدا شدن و تجزیه طلبی است. 

ساعدی- نه می‌دانید اگر نظر من را بخواهید من خیلی راحت میخواهم بگویم. 

مصاحبه‌گر – بله . 

ساعدی – حکومت مرکزی مثلا در دوران سلطنت پهلوی کاری که کرده بود، می‌خواست که برای تسلط و ارعاب دقیقا. فقط نمونه‌های استثنائی را من می‌توانم دقیقا اسم ببرم. غیر از آن مواردی که بنابه‌ مصلحت خودش بوده خراسانی را استاندار مازندران می‌کرد و مازندرانی را استاندار خوزستان می‌کرد و خوزستانی را استاندار فلان جا می‌کرد، کارمندهای عالی‌رتبه از جاهای دیگر انتخاب می‌شد. فقط به خاطر اینکه آن چنگال سرطان قدرت راحت‌تر به تن آن یکی دیگر برود. این را با ارعاب می‌کرد. رئیس آمده از تهران با زبان فارسی در تبریز حرف می‌زند. اصلا مردم از لهجه ی فارسی می‌ترسیدند و مردم همه تُرک، دست و پای خودشان را گم می‌کردند. 

مصاحبه‌گر – و همچنین گویا وارد به امور آنجا نبوده .

ساعدی- مهم‌ترین عامل. اینکه وارد به امور آنجا هم نبوده. پس نتیجه چه می‌شد ؟ نتیجه خیلی راحت همه چیز تبدیل شده بود به یک نوع نفرت از این قضیه . نمایندگان حکومت مرکزی که به آنجا تعلق نداشتند. تعلق به آنجا نداشتند و آن‌وقت آنها می‌خواستند چه کار بکنند؟ ناچار متولی پیدا می‌کردند. ببینید یک مسئله‌ای بود که پیش از … مثلا در زمان فرقه دموکرات این قضیه به یک صورتی حل شده بود. برای اینکه همه ترکی حرف می‌زدند و بین خودشان بودند. مثلا يک‌سال فرض بفرمایید بنده ترکی خواندم و آن موقع زمان حکومت پیشه‌وری بود کلاس چهارم ابتدایی. قصه ماکسیم گورکی توی کتاب ما بود، قصه چخوف توی کتاب ما بود، مثل‌های ترکی و شعر ما بر شعر میرزا علی معجز همه‌ی اینها توی کتاب ما بود و آن‌وقت تنها موقعی که من کیف کردم که آدم هستم بچه هستم یا دارم درس می‌خوانم همان سال بود. من از آنها دفاع نمی‌کنم می‌خواهم احساس خودم را بگویم. یک مسئله‌ی عمده هم که می‌شود به آن اشاره کرد و نباید گذشت در زمان آن سال که من یک بچه کوچولو بودم دقیقا یادم می‌آید که نود درصد امور دست روس‌ها بود. می‌آمدند روزنامه «وطن یولوندا» (در راه وطن) چاپ می‌شد که سربازان روسی می‌آوردند . من در مدرسه‌ای بودم به اسم «دبستان بدر» از مدرسه که بیرون می‌آمدیم سالدات‌ها روزنامه می‌آوردند .. 

مصاحبه‌گر: روزنامه به زبان ترکی . 

ساعدی – به زبان ترکی. بعد اینها را بسته کرده بودند که می‌دادند به مدرسه، من ديوانه‌وار عاشق خواندن روزنامه بودم. به او می‌گفتم یکدانه به من بده. بعد برگشت فحش خواهر مادر به من داد آن روس و یک سیلی هم زد توی گوشم. اینها بود یعنی اینها اصلا هیچ جنبه‌ی تاریخی ندارد. جنبه‌ی توصیفی قضایا است و آدم اینها را لمس می‌کرد. آن‌وقت پدر بزرگ مادری من دکان گندم فروشی داشت یکبار کاویانی آمده بود و من هم با پدربزرگم روی سکو نشسته بودم. مثلا آمد و گندم را نگاه کرد یک تپه گندم بود و یک پارو هم رویش بود که مثلا یکی یک من می‌خواست بفروشد، او رفت. بعد دو تا سالدات ، سرباز روسی آمدند . آره . 

آمدند هارت و پورت گندم ها را این‌ور ریختند و آنور ریختند و همه مبهوت. ولی با وجود همه‌ی اینها آدم احساس میکرد راه باز بود. خیلی سریع.. راه باز بود به آن‌ور مرز اصلا!

حکومت ملی حالا من نمیدانم چی باشد و چی نباشد، به هر حال حکومت فکری بود. شاید این کار شماها باشد که بروید تحقیق کنید و کار آبراهامیان باشد که اصلا این روابط چگونه بوده که عین ساعت شنی کار می‌کرد؟ افکار از آن‌ور می‌ریخت اینجا و این‌وری می‌شد و دوباره می ریخت آن‌ور.

مصاحبه‌گر – شما از روزی که حکومت فرقه دموکرات سقوط کرد چیزی به خاطر می‌آورید؟ دقیقا  منظور من این است که بارها گفته شده که قبل از ورود ارتش ایران به تبریز اصولا مردم خودشان به پا خواسته بودند و حکومت را ساقط کرده بودند و کار تمام شده بود و وقتی که ارتش وارد شد دست به خشونت بی‌دلیل زیادی هم زد. شما تا آن جایی که خاطراتتان یاری می‌کند در این مورد چه دارید به ما بگویید؟ 

ساعدی – عرض کنم که به صورت قصه نمی‌گویم ولی خب حالت قصه هم می‌تواند پیدا بکند. روبروی خانه‌ی ما یک خانه‌ای بود که یک افسر فرقه‌ی دموکرات زندگی می‌کرد و این خانه در واقع عین خانه‌های مصادره شده بود و آمده بود آنجا نشسته بود. بعد برای پسرش عروسی گرفته بود و ما بچه‌های محل از روی پشت بام نگاه می‌کردیم، یک عروسی مجلل و وحشتناک. از سه روز پیش این فرار کرد(فکر می‌کنم مثلا ۱۹ آذر بود.) بغل خانه‌ی اینها یک کفاش می‌نشست. ریخت خانه این قالی و صندلی و این چیزها همه چیز را برداشت. همسایه‌ها ریخته بودند و آن خانه را غارت می‌کردند. شاید از این مثالی که می‌زنم به یک نتیجه‌ی دیگر هم برسیم. پد پدر بزرگ من(پدربزرگ مادری‌ام) از آن غول‌های محل بود که مشروطه‌چی خانه ماها یک چیز عجیب و غریبی بود، متحیر مانده بود که اینها چرا اینکار را می‌کنند. آن کفاش ۶ صندلی آورده بود که به پدر بزرگ من رشوه بدهد که این را تو بگیر و صدایت در نیاد. همین کفاش که من یادم هست هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم شايد بعدها به‌صورت یک قصه در بیاورم و حتی زن و بچه هایش و پسرهایش را می‌شناختم، جزو طبقه‌ی لومپنی بود که آن موقع داشتند رشد می‌کردند یعنی رشد کرده بودند و می‌خواستند حمله را شروع کنند ولی آن خانه‌ی ارتشی که غارت کردند فکر کردند جاهای دیگر را هم می‌توانند غارت بکنند قبل از اینکه ارتش بیاید سه روز حکومت دست لات و لوت‌ها بود. و همان اربابانی که می‌گفتم همه‌شان قایم بودند آن همسایه ارباب ما(حاج عباس آقا و پسرهایش) ریخته بودند بیرون اول حمله کردند همه حمله کردند به‌طرف حومه‌ها همه‌شان بچه ارباب‌ها بودند. تابلوها را پایین بکشند، بشکنند، چاقو بزنند. 

یک عده از این فدایی‌ها(فدایی‌های فرقه دموکرات) واقعا  آدم‌های عجیبی بودند. یکیش الان در تهران زنده هست و یکی از دوستان نزدیک من است یک دهاتی است ، به اصطلاح غپلی است. این به خاطر جنگ ویتنام می‌آمد پیش من و من به او خواندن و نوشتن یاد می‌دادم … 

مصاحبه‌گر – به خاطر جنگ ویتنام ؟ 

ساعدی – تا اینکه بفهمد، خودش یکی یکی بخواند. 

مصاحبه‌گر – بتواند روزنامه بخواند ؟ 

ساعدی – آره آن‌وقت اینها ریختند بیرون . غارت که شروع شد شروع کردند به کشتن آنهایی که چپ بودند مثلا طرفدار فرقه بودند و آنقدر آدم کشتند که حد و حساب نداشت. یک قبرستان بود در تبریز به اسم «آش‌‌تؤکدو قبرستانی» و این خیلی جالب است برای اینکه داستانش اینجوری است که در یکی از قحطی‌هائی که در تبریز ظاهر شده بود یک مادری بچه‌ها بیش از گرسنگی می‌میرند و بعد از اینکه قحطی رفع می‌شود این یک دیگ بزرگ آش می‌پزد و می‌برد و می‌ریزد روی قبر بچه هایش. قبرستان خیلی معروفی بود، بعد هم آنجا یک مدرسه ای ساختند که حالا نمی‌دانم هست یا نیست به اسم دبستان خیابانی به اسم شیخ محمد خیابانی. آن‌وقت که مدرسه ساخته نشده بود من یادم هست که حتی قبل از اینکه ارتش بیاید آن‌قدر آدم کشته بودند جسد روی جسد ریخته بودند هرکی مهاجر بود تمام مهاجرینی که از قفقاز از انقلاب اکتبر فرار کرده بودند آمده بودند آنجا و چپ هم نبودند اصلا مهاجران را بعلت اینکه … 

مصاحبه‌گر- آنها را هم کشته بودند. 

ساعدی – همه را کشتند، آره ارتش خیلی دیر آمد. دو یا سه روز و مردم هر روز می‌رفتند توی خیابان‌ها صف می‌بستند که الان ارتش می‌آید. هی موتوره می‌رفت از اینور به آ‌ن‌ور که می‌آیند…، الان رسیدند میانه….، هر روز هم ما می‌رفتیم یک بار هم کنار خیابان که ایستاده بودیم یک عطار بود و همسایه ما و بغل دست ما ایستاده بود گلوله دنگ خورد اینجاش و افتاد توی جوی . بعد مردم ریختند و رفتند( مردم که می‌گویم همان طبقه ای که «زرتیشن » از این قضایا اندکی استفاده می‌کردند) راحت رفتند و یک دانه سکودار حمام بود پیرمرد که مهاجر بود و نود و خرده‌ای سال داشت، رفتند او را بکشند. حالا آن بدبخت تکان نمی تواند بخوردااا.  زیر گنبد حمام نشسته و بعد رفتند بالای گنبد حمام را شکستند و از آن تو همینطور تیر در می‌کردند آن بدبخت رفته بود یک سوراخی بود و خودش را چپانده بود آن تو جا محمد عطار را کشتند اینها هنوز داشتند تیر در می‌کردند، 

با با ول کن بیچاره پیرمرد رفته بود توی سوراخ قایم شده بود. یعنی یک چیز عجیب و غریبی بود. ارتش آمد. تا آن‌موقع اکثر جنایات شده بود، قتل عام و کشتن و فلان و بهمان، آره ارتش سه روز بعد آمد اگر حافظه‌ام اشتباه نکند. 

مصاحبه‌گر – آقای ساعدی شما با این دوستانی که در فرقه دموکرات داشتید و در آنجا فعال بودند و با پیشه‌وری آشنا بودند هرگز چیزی راجع به مرگ پیشه وری در شوروی شنیده بودید؟ چون درباره این مرگ داستان‌های متفاوت هست و حتی گفته می‌شود که پیشه‌وری را در شوروی کشتند؟ 

ساعدی – من یک دوستی دارم که طبیب است و جراح زنان. این جزو دانشجویانی بود که پیشه‌وری انتخاب کرده بود که بروند درس خلبانی یاد بگیرند(نمی‌دانم صد یا صد و خرده‌ای نفر بودند). اینها را به شوروی فرستاده بود که در قفقاز درس خلبانی یاد بگیرند. بعد این رفته بود آنجا. بعد قضیه از این رو به آن رو شده بود. البته از من خیلی مسن تر است. و این داستان را او برای من تعریف کرد … 

مصاحبه‌گر – منظورتان از قضیه از این‌ رو به آن‌رو شده بود چیست ؟ 

ساعدی – يعنی بعد از اینکه فرقه سقوط کرده بود فرقه سقوط کرده بود و پیشه وری و دیگران همه به شوروی رفته بودند و در شوروی پیشه‌وری رفته بود سراغ همین محصلین هواپیمایی و با آنها نشسته بود صحبت کرده بود گفته بود که فعلا در شرایط امروزی بهتر است که شما رشته‌تان را تغییر بدهید بروید طب بخوانید، آرشیتکت{معمار} بشوید و از این حرفها . 

چون اینها را به عنوان خلبان که تربیت می کردند، برای آذربایجان بود. آن آقای دکتر که دقیقا داستان را برای من تعریف میکرد آخرین بار رفته بود موقعی که اینها …. این خودش درس طب می‌خواند. می‌رفته سر می‌زده و در برگشتن سه یا چهار نفر بودند توی یک جیپ و جیپ یکدفعه بر میگردد و پیشه وری کشته میشود. ولی آن سه نفر سالم می‌مانند حتی زخم هم برنمی‌دارند. استنباط همان آدم و دوستان دیگرش حتی خیلی ها در شوروی این بود که اینها عمدا  او را آنجا کشتند. 

مصاحبه‌گر – شما از آقای بی‌ریا هم که بعدها شنیدم وارد ایران شد و در آنجا در مسجدی عزلت گزیده خبری دارید؟ 

ساعدی – نه . آذربایجان خودمان ؟ 

مصاحبه‌گر – بله همانی که وزیر فرهنگ بود او مدتها در شوروی بود و من از آقای احمد بنی‌احمد شنیدم که ایشان فعلا در ایران هستند … سالهاست که آمده‌اند ایران 

ساعدی – من نمی‌دانم ایران بوده یانه. نه، سالها نيامد ایشان . 

مصاحبه‌گر – شما از ایشان خبری دارید؟ 

ساعدی – چرا از ایشان خبر دارم. آقای بی‌ریا وقتی آنجا می‌رود بعد یواش یواش حالت پارانوئید پیدا میکند یعنی فرم سوء ظن بيش از حد. بعد يواش يواش مذهبی می‌شود و شروع می‌کند به فحش دادن و شعار دادن و توی خیابان راه رفتن و اینها. داستان من فکر می‌کنم که تحریف شده به گوش ظما رسیده آن که من دقیقا شنیدم و به عنوان راوی می‌توانم بگویم بی‌ریا سر این ماجراها که مخالفت با شوروی می‌کند فلان می‌کند و اینها، او را می‌گیرند مدت‌های طولانی در سیبری بوده بی‌ریا و در حال تبعید. آن‌وقت بعدها او را از سیبری دوباره می‌آورند قفقاز. در قفقاز می‌خواهند از او دلجویی بکنند و این دلجویی به این صورت بوده که شعرهای او را به صورت کتاب چاپ می‌کنند و یک پول کلانی می‌خواهند به او بدهند و خود بی ریا قبول نمی‌کند و می‌گوید من پول اجنبی را نمی‌گیرم و توبه می‌کند و تبدیل می‌شود به همان حالات بیمارگونه روانی و اینها به سید و اينها و شال سبز به کمرش می بندد و می‌رود توی یکی از مساجد باکو می‌رود بالای درخت اذان می‌گوید. به دفعات او را می‌گیرند و می‌برند توی تیمارستان می‌خوابانند. تا اینجایش من آن‌ چیزهایی را که بروبچه‌هایی که از روسیه آمده بودند شنیدم اینها بود.

 

از مصاحبه‌ی تاریخ شفاهی هاروارد در ۱۶ فروردین ۱۳۶۳



Paylaş.

Müəllif haqqında

اتک‌یازی

Şərhlər bağlıdır.